نامه چهاردهم
نمي دانم بگويم سلام بر تو اي اصفهان يا...
از سفر برگشتم، باز غم را ديدم كه در كنج دلم بيتوته كرده، حالا از نام اصفهان و هرچه به او ارتباط دارد بيزارم زيرا او يارم را، عشقم را و وجودم را از من ربود. وقتي از راديو يا در كتاب يا حتي در تابلو هاي كنار جاده نام اصفهان را مي بينم و يا مي شنوم تمام وجودم گر مي گيرد، من حتي از ديدن اتومبيل هاي نمره اصفهان حالي به حالي مي شوم.
من گله دارم از تو اي اصفهان، نامهرباني بس است، تو امانتدار خوبي نبودي، براي من گريه نكن براي خودت گريه كن كه باعث شدي دلي بشكند و اشكي فرو ريزد. تو عاشق كشي كردي، براي من اشك نريز كه من خود مادر عشقم و چه كسي دلسوزتر از مادر.
آه! خدايا عشقي را كه در وجودم پرورانده ام با اشكهايم آبياري مي كنم تا مبادا پژمرده شود. اصفهان اي مثلث برموداي من، ديگر كششي براي روح و جسمم در تو نمي يابم.
اي اصفهان اي عروس شهرها، من ديگر صداي آوازهاي زير پل هايت را نمي شنوم و نمي خواهم.
من عاشق صداي آوازهاي بلند شده از مناره هاي گلدسته هايت شده ام كه آسماني است و ملكوتي.
من ديگر به نظاره رقص مردمان قالب تهي كرده در زير پل هايت نمي نشينم، من عاشق رقص مناره هاي منارجنبانت شده ام كه همانا با رقص قاصدكهاي بيشه ناژوان و ملودي زاينده رودت و آواز گلدسته هايت كنسرتي آسماني را به راه انداخته و نام خداي اعظم و بزرگ را صدا مي زنند كه خيلي دلنشين است و تا به ابد جاري و باقي است.
اي آتشكده اصفهان، اي زيبايي خفته، تو بخواب كه اينك قلب و درونم در سوز و گداز است. تو جذابيت و حرارت هميشگي ات را به من داده اي ولي سيرت مردم ديگر زشت شده و نمي توانند سوختن مرا ببينند و عاشقان واقعي خود را تميز دهند چون چشم بصيرت مي خواهد و تقدير هميشه اينچنين است كه عاشق واقعي به معشوق نمي رسد.
در ادامه...
نظرات شما عزیزان: